دلگیر
ساده اما سخت
درباره وبلاگ


خدایا قلبم را پر از مهربانی کن و محبت را از من نگیر




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 121
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 208
بازدید ماه : 201
بازدید کل : 80113
تعداد مطالب : 104
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
صدرا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, :: 11:22 :: نويسنده : صدرا

امروز از یه دوست و از همقدمم دلم گرفت. بعضی وقتها از این که با کسی هم دل میشم یا از روی دل کاری برای کسی میکنم از خودم بدم میاد ، از اینکه همه از من توقع دارن و من توقعی ندارم یا هر کاری رو وضیفه من میدونن و من باید شرایط همه رو درک کنم از ادمها خسته می شم و از اینکه با ادمها ارتباط برقرار میکنم دلگیر میشم از اینکه اگه از کسی دلخور بشمو بهش بگم بعد تازه اون طلبکار بشه بدم میاد. اینقدر حرف تو دلم هست که باید میگفتم و  بیخیالش شدم. اما هنوز دلتنگیهاش مونده برام.

اخرین روزهای اسفند ماه با وجود کار فراوان و خستگی زیاد شب رفتم پیش دوستم که بیمارستا بود و عمل کرده بود پدر و مادر و زن برادرش رفتن خونه و حتی من نپرسیدم چرا با وجود اینها من بمانم شب سختی بود و او درد داشت صبح ساعت پنج هم بیدار شدم و ساعت هفت  از بیمارستان مستقیم رفتم سر کار و شب مهمانی دعوت بودم که باز ساعت پنج دوستم زنگ زد که بیا پیشم و من ماجرا رو تعریف کردم و تلفن راقطع کردم اما پدرش و خودش به شوخی چند بار به روم اوردن حالا بماند اگه مهمانی هم نمیخواستم برم با خودشون فکر نکردن که شب من استراحت نکردم و از صبح هم سر کار بودم. من با دل اونجا بودم و شب که چندین بار  بیدارم کرد به زحمت چشمام باز میشد اما با مهربونی جوابشو میدادم چون حالشو درک میکردم. اما اونها درک نکردن که اون روز من با چه شرایطی اومدم  که گفتن هم نداره چون خواستم و کاری رو کردم و مشکل همینجاست که این میشه وضیفه من که اگر کاری داشتن و من گرفتار بودم حداقل چند بار به روم بیارن.

همنفس زندگیم هم که بماند، رفت سفر و من هم حرفی نداشتم و مثلا درک کردم و حال بعد از نه روز فردا میاد و وقتی باهاش داشتم برا فردا برناممو هماهنگ میکردم با یه لحن از روی دلخوری گفت باشه تا ببینم،ای بابا!!.

 انگار یکی چنگ به دلم انداخت، بعد نه روز انگار من اصلا دل ندارم  یا نباید توقعی داشته باشم با وجودی که دلم گرفت اما باز خندیدم و گفتم میدونم خسته ای خواستم برناممو بدونم، که بددتر شد و با تندی جوابمو داد.

ایا من مقصر هستم؟ ایا باید با رفتنش مخالفت میکردم ؟  یا همون اول با اکراه بدرقش میکردم که حالا قدر بدونه یا همینطور کارم درسته.

تو رفتار اخلاقی کارم درست بوده اما حالا اگه توقع کنم بعد این روزها برای من هم وقت بذاره کارم اشتباه است

این مسایل هست که دلم را به درد میاره و با خودم میگم من که براشون ارزش قایل شدم پس چرا اینطور جوابمو میدن.

از همه دلم گرفته برای اینه که دوست دارم برم یه جای دور که کسی رو نشناسم و خودم باشم و خودم .

ایا اینکه دوست دارم مثل خودم اگه کاری رو برای کسی می دهم از روی دله اونها هم از صمیم قلب کاری رو برام انجام بدن و منتی نداشته باشن قلطه؟

من چه باید بکنم به کسی محبت نکنم یا از کسی خواسته ای نداشته باشم ؟

از این همه وظیفه که برا خودم درست کردم خسته ام. از ادمها خسته ام. از اینکه روزگارمو این رفتار ادمها خراب میکنه خسته ام.  



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: